داستان کوتاه:لاله وباد
ژانر:تخيلي؛ فلسفي
نويسنده:r/parisa
??گوينده:
سرپرست: فاطمه حکيمي??
کاري از تيم گويندگان نودهشتيا??
خلاصه: گاهي خودخواهي حتي در چهره ي يک عشق همه چيز را از ما مي گيرد و دوست داشتن مي شود عين دوست نداشتن …
*****
صداي زوزه ي باد به گوشم مي رسيد وتنم را مي لرزاند. به ياد آن روز افتادم؛ به ياد آن روزي که بدترين کار عمرم را انجام دادم…
پيشنهاد ما
به ياد چشمان زيبايش افتادم؛ چشماني که امروز صبح به من لبخند زد و با لبخندش مرا درخود خرد کرد! مني که بخاطر خودم مي خواستم او را رها کنم. مني که مي خواستم مادر بودن را فراموش کنم؛ منه خودخواه، دوباره آن روز را مرور کردم
عين يک فيلم از جلوي چشمانم گذشت: با سرعت مي دويدم، شب بود و جايي را نمي ديدم، پيش رويم جنگل سرد و تاريک قرار داشت. جنگلي که درختانش همچون غولان وحشتناک، دردل اين ظلمات به من مي نگريستند! حتي ماه هم پشت ابرها پنهان بود. او هم شرم داشت به من ياري برساند. چشمانم گريان بود ولي چاره اي نداشتم؛ من يک بچه ي معلول نمي خواستم! به حد کافي بدبخت بودم.
اورا نمي خواستم! به پشت سرم نگاه کردم، جايش گرم ونرم بود. مطمئن بودم صاحب آن کلبه، از او نگه داري خواهد کرد. پايم به سنگي گير کرد و روي زمين افتادم. همه چيز مقابل چشمانم تيره وتار شد. صداهاي مبهمي دور سرم مي پيچيد.
درميان اين صداها، صداي مادرم را بازشناختم که مي گفت:
-برگرد، برگرد، او به تو نياز دارد!
-نمي توانم! من نمي توانم از او مراقبت کنم.
صدايم درميان زوزه ي باد گم شد و گويي آن را نشنيد.
-تو داري اشتباه باد را تکرار مي کني!
-باد؟!
-آري؛ باد! تو خودخواهي، مانند باد! مي خواهم برايت داستاني تعريف کنم؛ مي خواهم لحظه اي درنگ کني و به آن گوش فرادهي.
مجبور شدم به حرف هايش گوش دهم. با اينکه عجله داشتم، نمي توانستم در تاريکي به راهم ادامه دهم. مادرم با صداي واضح و مهربانش شروع به روايت کرد:
-سالها پيش در چمنزاري، درميان گلها لاله اي روييد. او بسيار زيبا بود و جمالش، هوش از سر همگان مي برد! قرمزي گلبرگهايش، جريان خون در رگها را تداعي مي کرد؛ اين لاله علاوه بر آن که زيبا بود، محبتش را به همگان نثار مي کرد.
مجموعه کتاب صوتي هزار و يک شب | کار گروهي گويندگان نودهشتيا
مي ,نمي ,باد ,خواستم ,ي ,لاله ,به من ,مني که ,مي خواهم ,خواستم به ,ي باد