داستان کوتاه
خلاصه: از يادم نخواهي رفت. نگاهت را که به او مي دوزي، لبانت که به خنده باز مي شود، هر قدم که بر مي داري، با تو هستم! از کنارت نخواهم رفت، تا جايي که گام هايت را سست کنم. آرام نمي گيرم مگر با ديدن بي جاني تنت، تا جايي که نفس هاي تو هم مانند من سرد شود! ويرانت خواهم کرد. اشک که در چشمانت خون شود، آرامش خواهم يافت. اعتراف کن که لرزيده اي، چون نمي تواني تنم را در گور بلرزاني!
پيشنهاد ما
رمان سخاوت ماندگار | Fatemehکاربر انجمن نودهشتيا
نظريه ي مارشمالو | مهتاب کاربر انجمن نودهشتيا
برشي از متن داستان
چيزي روي سينه اش سنگيني ميکرد. انگار ذرههاي هوا زهرآلود شده بودند. ميان زمين و هوا معلق مي زد و حتي قدرت دست و پا زدن نداشت. تمام تنش مور مور مي شد، مانند کسي که در حال خفه شدن باشد، هوا را به شدت به مشام کشيد و پلک هاي سنگينش را با زحمت فراوان گشود.
ملافه? تخت را در مشت فشرد. خس خس کنان به سقف چشم دوخت. تار مي ديد. اتاق در تاريکي و گرگ ميش غرق بود. سنگيني نگاهي را حس ميکرد، نگاهي که گويي متعلق به کسي بود که از جنس باد است. با وحشت دهان باز کرد تا فرياد بکشد، صدايش خفه شده بود، تنها ناله ضعيفي سر داد.
وجود سنگين و نفرت انگيز نزديکش شد، نفس هاي سرد از گوشش گذشت. به شدت لرزيد، سرما از گوشش وارد مي شد. عرق سرد از شقيقه هايش سر خورد و صداي محوي کنار لاله گوشش لب زد:
– ادوارد!
سفيدي وحشتناکي از مقابل چشمانش گذشت و با همان صداي رعب آور غريد:
– ادوارد!
پژواکش در اتاق پيچيد. تن فلج شده اش بي فايده تقلا مي کرد تا برخيزد. مردمک چشمانش گشاد شدند، توده اي مه ديدش را تار کرد، دست رنگ پريده اي سمتش دراز شد، وحشيانه خودش را به تخت کوبيد و با نعره وحشتناکي به سرعت روي تخت نشست. لباسش کاملا خيس بود. در به شدت گشوده شده و سوزان وحشت زده داخل آمد و با ترس فرياد کشيد:
– چه اتفاقي افتاده؟
سينه اش تند- تند تکان خورد، از صورت گچ مانندش دانه هاي درشت عرق ليز خوردند. بي حال به پشت روي تخت افتاد و ناله کرد:
– پنجره رو باز کن!
سوزان با يک دست فانوس را بالا برد و با دست ديگر گوشه دامن چين دارش را گرفت. به طرف پنجره رفت.
– باز همون کابوس هميشگي؟
ادوارد کلافه پلک روي هم فشرد، چرا؟ چرا هيچ کس در اين عمارت لعنتي نمي فهميد اين يک کابوس نيست؟ توهم نيست؟ به چه چيز قسم مي خورد تا باور کنند؟ به سختي آب دهانش را فرو داد و با صداي ضعيفي گفت:
– آره.
حوصله بحث و مشاجره نداشت. از تلاش کردن براي اثبات حقيقي بودن اين ماجراي لعنتي خسته بود. نمي خواست دوباره کارولين با همان صورت سرد و بي روح، بي تفاوت زمزمه کند:
– اين کابوس يکي از عواقب اون ازدواج نفرين شده است.
مجموعه کتاب صوتي هزار و يک شب | کار گروهي گويندگان نودهشتيا
مي ,– ,بي ,تخت ,روي ,سرد ,و با ,به شدت ,سرد از ,از گوشش ,نفس هاي