نودهشتيا



whatsapp_image_2021-06-06_at_03.10.31_cn


نام کتاب صوتي: هزار و يک شب


نويسنده: عبداللطيف طسوجي 


خلاصه کتاب:


شهرزاد روايت‌کننده قصه‌ها براي شهريار، شاه ايران است. هسته اصلي داستان‌هاي هزارويکشب کتابي فارسي به نام هزارافسانه بوده که امروزه در دست نيست و در سده‌هاي پيش ترجمه عربي آن با اضافات ديگر به زبان‌هاي اروپايي نيز ترجمه شد و در غرب به عنوان بهترين کتاب «ادبيات پارسي» شناخته شده‌است. از اينرو در سطح جهان شهرزاد را نيز به عنوان فردي پارسي مي‌شناسند و بسياري از گروه‌ها و انجمن‌هاي فرهنگي اعراب مهاجر در اروپا و آمريکا نام شهرزاد (با تلفظ شَهرَزاد) را براي خود برگزيده‌اند.


سرپرست گويندگان:


@DonyaYekta


ساير گويندگان:


@Mana.s


@آرا.


 


کتاب صوتي هزار و يک شب - کليک کنيد


 


%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B7%DB%


 


داستان کوتاه:لاله وباد
ژانر:تخيلي؛ فلسفي
نويسنده:r/parisa 
@r/parisa


??گوينده: @nazanin042


سرپرست: فاطمه حکيمي??


کاري از تيم گويندگان نودهشتيا??


 


خلاصه: گاهي خودخواهي حتي در چهره ي يک عشق همه چيز را از ما مي گيرد و دوست داشتن مي شود عين دوست نداشتن …
*****
صداي زوزه ي باد به گوشم مي رسيد وتنم را مي لرزاند. به ياد آن روز افتادم؛ به ياد آن روزي که بدترين کار عمرم را انجام دادم…


پيشنهاد ما


به ياد چشمان زيبايش افتادم؛ چشماني که امروز صبح به من لبخند زد و با لبخندش مرا درخود خرد کرد! مني که بخاطر خودم مي خواستم او را رها کنم. مني که مي خواستم مادر بودن را فراموش کنم؛ منه خودخواه، دوباره آن روز را مرور کردم
عين يک فيلم از جلوي چشمانم گذشت: با سرعت مي دويدم، شب بود و جايي را نمي ديدم، پيش رويم جنگل سرد و تاريک قرار داشت. جنگلي که درختانش همچون غولان وحشتناک، دردل اين ظلمات به من مي نگريستند! حتي ماه هم پشت ابرها پنهان بود. او هم شرم داشت به من ياري برساند. چشمانم گريان بود ولي چاره اي نداشتم؛ من يک بچه ي معلول نمي خواستم! به حد کافي بدبخت بودم.
اورا نمي خواستم! به پشت سرم نگاه کردم، جايش گرم ونرم بود. مطمئن بودم صاحب آن کلبه، از او نگه داري خواهد کرد. پايم به سنگي گير کرد و روي زمين افتادم. همه چيز مقابل چشمانم تيره وتار شد. صداهاي مبهمي دور سرم مي پيچيد.
درميان اين صداها، صداي مادرم را بازشناختم که مي گفت:
-برگرد، برگرد، او به تو نياز دارد!
-نمي توانم! من نمي توانم از او مراقبت کنم.
صدايم درميان زوزه ي باد گم شد و گويي آن را نشنيد.
-تو داري اشتباه باد را تکرار مي کني!
-باد؟!
-آري؛ باد! تو خودخواهي، مانند باد! مي خواهم برايت داستاني تعريف کنم؛ مي خواهم لحظه اي درنگ کني و به آن گوش فرادهي.
مجبور شدم به حرف هايش گوش دهم. با اينکه عجله داشتم، نمي توانستم در تاريکي به راهم ادامه دهم. مادرم با صداي واضح و مهربانش شروع به روايت کرد:
-سالها پيش در چمنزاري، درميان گلها لاله اي روييد. او بسيار زيبا بود و جمالش، هوش از سر همگان مي برد! قرمزي گلبرگهايش، جريان خون در رگها را تداعي مي کرد؛ اين لاله علاوه بر آن که زيبا بود، محبتش را به همگان نثار مي کرد.




گوش دادن به فايل‌هاي صوتي


دانلود داستان بي‌صدا بمير نودهشتيا

دانلود داستان بي‌صدا بمير نودهشتيا



داستان کوتاه


خلاصه: از يادم نخواهي رفت. نگاهت را که به او مي دوزي، لبانت که به خنده باز مي شود، هر قدم که بر مي داري، با تو هستم! از کنارت نخواهم رفت، تا جايي که گام هايت را سست کنم. آرام نمي گيرم مگر با ديدن بي جاني تنت، تا جايي که نفس هاي تو هم مانند من سرد شود! ويرانت خواهم کرد. اشک که در چشمانت خون شود، آرامش خواهم يافت. اعتراف کن که لرزيده اي، چون نمي تواني تنم را در گور بلرزاني!


 


پيشنهاد ما
رمان سخاوت ماندگار | Fatemehکاربر انجمن نودهشتيا
نظريه ي مارشمالو | مهتاب کاربر انجمن نودهشتيا


برشي از متن داستان


چيزي روي سينه اش سنگيني ميکرد. انگار ذره‌هاي هوا زهرآلود شده بودند. ميان زمين و هوا معلق مي زد و حتي قدرت دست و پا زدن نداشت. تمام تنش مور مور مي شد، مانند کسي که در حال خفه شدن باشد، هوا را به شدت به مشام کشيد و پلک هاي سنگينش را با زحمت فراوان گشود.


ملافه? تخت را در مشت فشرد. خس خس کنان به سقف چشم دوخت. تار مي ديد. اتاق در تاريکي و گرگ ميش غرق بود. سنگيني نگاهي را حس ميکرد، نگاهي که گويي متعلق به کسي بود که از جنس باد است. با وحشت دهان باز کرد تا فرياد بکشد، صدايش خفه شده بود، تنها ناله ضعيفي سر داد.


وجود سنگين و نفرت انگيز نزديکش شد، نفس هاي سرد از گوشش گذشت. به شدت لرزيد، سرما از گوشش وارد مي شد. عرق سرد از شقيقه هايش سر خورد و صداي محوي کنار لاله گوشش لب زد:


– ادوارد!


سفيدي وحشتناکي از مقابل چشمانش گذشت و با همان صداي رعب آور غريد:


– ادوارد!


پژواکش در اتاق پيچيد. تن فلج شده اش بي فايده تقلا مي کرد تا برخيزد. مردمک چشمانش گشاد شدند، توده اي مه ديدش را تار کرد، دست رنگ پريده اي سمتش دراز شد، وحشيانه خودش را به تخت کوبيد و با نعره وحشتناکي  به سرعت روي تخت نشست. لباسش کاملا خيس بود. در به شدت گشوده شده و سوزان وحشت زده داخل آمد و با ترس فرياد کشيد:


– چه اتفاقي افتاده؟


سينه اش تند- تند تکان خورد، از صورت گچ مانندش دانه هاي درشت عرق ليز خوردند. بي حال به پشت روي تخت افتاد و ناله کرد:


– پنجره رو باز کن!


سوزان با يک دست فانوس را بالا برد و با دست ديگر گوشه دامن چين دارش را گرفت. به طرف پنجره رفت.


– باز همون کابوس هميشگي؟


ادوارد کلافه پلک روي هم فشرد، چرا؟ چرا هيچ کس در اين عمارت لعنتي نمي فهميد اين يک کابوس نيست؟ توهم نيست؟ به چه چيز قسم مي خورد تا باور کنند؟ به سختي آب دهانش را فرو داد و با صداي ضعيفي گفت:


– آره.


حوصله بحث و مشاجره نداشت. از تلاش کردن براي اثبات حقيقي بودن اين ماجراي لعنتي خسته بود. نمي خواست دوباره کارولين با همان صورت سرد و بي روح، بي تفاوت زمزمه کند:


– اين کابوس يکي از عواقب اون ازدواج نفرين شده است.




دانلود


آخرین جستجو ها